یکی بود ، یکی نبود
گاهی همین طوریه دیگه
میای ، میای، میای و بعد یهو ... مهم بودن و نبودن نیست ! مهم چطور بودنهِ
اولین بار عاشق می شی و از طرفت لطمه می خوری
بعد یاد می گیری جوردیگه ای باید عاشق شد و بعد باز هم لطمه میخوری
آخر سر عاشقت می شن
اما ایندفعه تویی ، تو که انتقام عشق های قدیمی رو می گیری و لطمه می زنی
ذهنیت های مجازی و فضاهای ذهنی یعنی همین دیگه
یعنی ناباوری و ذهن گرایی و هزار و یه چیز دیگه که با حس های مزخرف ما آدمها قاطی میشه دیگه یاد گرفتم فقط لحظه رو پاس بدارم ، نه از خودم توقع داشته باشم نه از
پرسيد : نمي توني ايمان بياري ؟ ذهنم پر بود از تمومي چيزايي كه مي دونستم و نمي تونستم بگم ، من بارها ايمان آورده بودم پيشوني روي پيشوني فقط فكر مي كردم وقتي ماها نمي تونيم هيچ چيزي رو بخواهيم يا حداقل بلد نيستيم اونايي رو كه داريم حفظ كنيم ، وقتي به هر چه كه داريم ترديد داريم ؟ مهم نبود كه چي بگم ، پس سكوت كردم
اين منم كه ايمان دارم اين تويي كه ترديد داري